در ادامه ی خانه تکانی ها ، مامان چمدان قدیمی اش را بیرون آورده و محتویاتش را دوباره بازبینی می کند ، دستمال و سجاده و بقچه ی زمان عروسی اش را با آهی که معنایش را نمی فهمم باز و بسته می کند . بسته ی کفنش را بیرون می آورد و برای با هزارم بهم می گوید ، این کفن امه ، یادت نره ، به همه بگو ، دستمال متبرک به قبر حضرت امیر تویش هست و یک مهر تربت . میگه یادت باشه اینا از لابه لای کفن نیافته یه وقت . بهش قول می دهم . کفن بابا را هم می گذارد کنار مال خودش . مال بابا قدیمی تر است . یادگار زمان جبهه است که داده بود کسی برایش از کربلا بیاورد . با زغفران رویش چند آیه قرآن نوشته است. دم عید است نشسته ام و کفن شان را توی دستهام گرفتم و فکر می کنم به آنروزهایی که آمدنشان اجتناب ناپذیر است . البته اگر خودم پیش دستی نکنم . فکر می کنم باید در اولین فرصت یکی بخرم و چیزهایی دوست داشتنی ام را لابهلای پارچه اش پنهان کنم .
افتادن در عمق تنهایی و دست و پا زدن در آن . کامل بودن همه چیز و بی نقص بودن وجوه زندگی آن گردابی است که انسان ها بعد از دست یابی به خواست های مادی شان در آن می افتند . این خواست های مادی لزوما حد اعلای آن نیست . همین که احساس بی نیازی نسبی داشته باشی و برای رسیدن ه رویاهای اجتماعی و فرهنگی و معنوی ات چیز دیگری از جنس پول امکانات نیاز نداشته باشی . این حد از بی نیازی منظورم است . مثلا برای یک نویسنده یا محقق همین که خانه ای داشته باشد دور از جمعیت آدم ها و یا میز تحریری راحت و صندلی راحت تر و یک لپ تاپ تر و تمیز و سکوت و سکوت و یخچالی که مایحتاج زندگی سرخوشانه را توی خودش جا داده باشد و یک قهوه ساز کوچک . خیلی کوچک. وقتی نویسنده ای و و چنین شرایطی داری اما هنوز نمی توانی بنویسی و تمرکز کنی و دایما دور خودت بپیچی و غصه بخوری و بی خوابی و بی اشتهایی بکشی یعنی دچار سندرم کامل بودن همه چیز شده ای.
در یکی دوسال گذشته ام عمیقا دچار این سندرم بوده ام . همه امکانات ام عالی بود . نه دغدغه ی خاص ، نه مشکل مادی یا خانوادگی یا اجتماعی خاص نه بیماری جسمی و امراض روحی شناخته شده ..هیچ کدام . همه یچیز بریا این که بتوانم خودم را در کارم بالا بکشم بیش از حد نیاز فراهم بود . اما من نبودم . هرروز می ایستادم جلوی آینه و صدبار می گفتم : آخه لعنتی تو چه مرگته ؟ چه مرگته ؟و مسلم است که هیچ وقت جوابی نگرفتم .گرداب کامل بودن همه چیز احتمالا فقط با کامل نبودن همه چیز خواهد شکست . یک رنجش ، یک دغدغه ، یک ناراحتی و یک خدشه به این حباب شیشیه ای غیر واقعی می تواند دوباره زندگی را شیرین کند . افتادن در مسیر حل مشکلات واقعی انسان را از مشکلات پوچ و ناراحتی های واهی می رهاند . و این حقیتا لذت بخش است . انسان همانطور که برای ادامه زندگی نیاز به دلایل ولقعی دارد بریا بهتر زندگی کردن هم نیاز به مشکلات حقیقی دارد.
اما حیوانات شبگرد . چیزی که مرا مدهوش این فیلم کرد . همین مسئله بود. همذات پنداری دیوانه کنندهی با شخصیت اول زن فیلم داشتم . او هم دقیقا دچار مشکل کامل بودن همه چیز بود . غم کامل بودن بر تمام وجود و زندگی اش سیطره داشت و هم چون خوره روحش را می جوید. در جایی از فیلم برادش به او می گوید ، دنیای ما خیلی خوبه ما مشکلات واقغی نداریم . باهاش کنار بیا و گرنه مجبور می شی بری به خارج از این دنیا و با دردهای حقیقی روبه رو بشی .
این فیلم را دوست دارم و مواجهه ای که زن با درد های حقیقی دارد. انتخابی که اگرچه در انتهای فیلم او را خرد می کند ، اما رهایش می کند . آزادش می کند و روحش را آرام تر می کند .
آنچه در لامکان خواهد گذشت همه ی آن چیزی نیست که فکر می کنم یا بدان معتقدم اما می تواند گوشه ای از آن باشد...