روح پرسه زن و موقعیت های مرزی اش

۰۳
مرداد

من آدم حسودی هستم  .اگرچه که همیشه انکارش کرده ام اما ، بی شک در تمام احوال جایی در اعماق قلبم پنهان بوده است . جایی که زورش می رسیده تا تنها خودم را زخمی کند و نیشتر زهر آلودش را تنها به تکه پاره های قلب خودم فرو کند.
چند رو ز پیش دوستی قدیمی را دیدم و او برایم از شرایط کاری اش گفت. در تمام مدتی که حرف می زد با اشتیاق به دهانش خیره شده بودم و وانمود می کردم دارم تک تک کلماتش را قورت می دهم ، اما ذهنم بعد ازهمان دو دقیقه ی اول ، بعد از شنیدن این که او به چیزی رسیده بود که همیشه ی ارزوی من بوده است ، رفته بود توی رویا و داشت خون می خورد . خون خودم را که از پی نیشتر هیولای کوچک نهان در قلبم  بیرون جهیده بود .
هیچ وقت اجازه ندادم حسادت باغث آسیب به کسی شود ، هیچ وقت نگذاشتم این ریزه میزه ی بدذات باعث شود به کسی آسیب بزنم و موقعیت کسی را متزلزل کنم . اجازه ندادم بیرون بیاید و صورتم را بدزدد. با خودم مبارزه ها کردم تا توانستم ، وقتی چشمم به موقعیت کاری یا آموزشی خاصی می خورد ، تنها برای خودم برش ندارم . همیشه خوشی هایم را قسمت کردم و تلخی ها را تنها برای خودم برداشتم . اما همه ی این مبارزات باعث نشد این تخم جنّ لعنتی دست از روی قلبم بردارد و خون به جگرم نکند.
این روزها از همیشه بدتر است ، اکثر همدوره ها و دوستانم یک پله بالاتر از من ایستاده اند و این مسئله به شدت آزارم می دهد. نمی فهمم کجا ها را اشتباه کرده ام و کجاها به قدر کافی تلاش نکرده ام . فقط دوست دارم این روزها زودتر بگذرد .خیلی خسته ام.

 
  • روح پرسه زن
۲۸
اسفند

در ادامه ی خانه تکانی ها ، مامان چمدان قدیمی اش را بیرون آورده و محتویاتش را دوباره بازبینی می کند ، دستمال و سجاده و بقچه ی زمان عروسی اش را با آهی که معنایش را نمی فهمم باز و بسته می کند . بسته ی کفنش را بیرون می آورد و برای با هزارم بهم می گوید ، این کفن امه ، یادت نره ، به همه بگو ، دستمال متبرک به قبر حضرت امیر تویش هست و یک مهر تربت . میگه یادت باشه اینا از لابه لای کفن نیافته یه وقت . بهش قول می دهم . کفن بابا را هم می گذارد کنار مال خودش . مال بابا قدیمی تر است . یادگار زمان جبهه است که داده بود کسی برایش از کربلا بیاورد . با زغفران رویش چند آیه قرآن نوشته است. دم عید است نشسته ام و کفن شان را توی دستهام گرفتم  و فکر می کنم به آنروزهایی که آمدنشان اجتناب ناپذیر است . البته اگر خودم پیش دستی نکنم .  فکر می کنم باید در اولین فرصت یکی بخرم  و چیزهایی دوست داشتنی ام را لابهلای پارچه اش پنهان کنم .

  • روح پرسه زن
۲۷
اسفند
آخخخخ...آن قدر معطل کرده ام برای نوشتن  که پاک از دستم دررفته است آن روزهایی که عادت به نوشتن داشتم .
یکی از بدترین هوارض کمال گرایی این است که شخص نمی تواند ، وارد رقابت ، یا چالش های جدید شود ، چرا که از شکست می هراسد  و  از موفق نبودن . من نویسنده ی خوبی نیستم ، ولی به شدت نوشتن را دویت دارم و از آنجایی که خوب نمی نویسم خب معلوم است که آنقدر خودم را معطل می کنم و  و لذت ساختن کلمات را به زمانی که مطلب خوبی برای انتشار داشته باشم  موکول می کنم  و این یعنی هیچ وقت ..
ولی امسال زمان خود درمانی  است . زمان پشست سر گذاشتن تمام مشکلات و نواقص روحی  و شخصیتی. این می تواند قدم خوبی باشد . پس اینجا بیشتر می نویسم ، و از هرچیزی که دم دستم بیاید می نویسم تا خواست کمال مطلق از سرم بیافتد .
  • روح پرسه زن
۰۲
خرداد

آدم های سرراست من را می ترسانند . آنهایی که می دانند با خودشان چند چند اند باعث می شوند توی دلم بهم بخورد ، آشوب شود ، نگران شود . تا مدت ها فکر می کردم آدم بودن یعنی همین ندانستن ها و دو به دل بودن ها . چطور می شود آدم ها دقیقا بدانند چه می خواهند بشوند کار سختی است. می شود یک سری هدف مشخص کرد ، چندتا برنامه برای اینده چید ولی این که عمیقا  و دقیقا بدانی به کجا می خواهی بروی ،اووف این کار واقعا مشکل است. فکر می کردم همه همینطورند ، همه مثل من در یک سرگردانی نسبی دست و پا می زنند ، کم تر بیشتر شاید ولی قطعا سرگردانند . بعدها آدم هایی را دیدم که این طور نبودند ، در واقع نزدیک تر شدن به دیگران مرا ملتفت این قضیه کرد که حسابی از دنیا و مافیهایش پرتم . آن قدر عقب مانده بودم که در مواجهه با این ادمهاگنگی ام را به رو بیاورم .گرچه برخوردم با دنیای جدید باعث یک شکنجه طولانی مدت  و بی خوابی های شبانه و به دوش کشیدن بار کشف درونیات و جبران این عقب ماندگی از دانستن همه چیزشد،اما تا حدودی توانستم بعضی چیز ها را برای خودم روشن کنم . آینده برایم واضح تر شده بود و سعی کرده بودم ناصافی های خواسته هایم را بتراشم و چیزهای شسته رفته تری بیرون بکشم .سال ها از آن  موقع می گذرد .بعد از مدتها یکی از قدیمی ترین دوستانم را دیدم . ملاقات دو ساعته با او مرا  به قدر شش هفت سال به عقب پرت کرد. به طور غیر قابل باوری فهمیدم که من هنوز همان آدم مبهم قبلم ؛ من هنوز در مورد همه چیز مردد  و نامطمئن بودم و س (دوست قدیمی ام )مظهر یک آدم خود شناخته روراست بود که دقیقا می دانست کجای دنیا ایستاده است، مثل کف دستش تمام اندرونش را می شناخت ، گذشته اش را می دانست و اینده برایش گرچه ناشناخته اما مبهم نبود .  روابط اش مشخص ، حد و مرز های مذهبی و سیاسی و اجتماعی اش هم مشخص بود . او کاملا دایره ای زندگی اش را به راحتی دور خودش ترسیم کرده بود و روز به روز با شناخت بیشتر جهان دایره اش را وسعت داده بود و می داد. من اما...نمی دانم نقطه ی ابهام من دقیقا از همینجا شروع می شود، از همین من ...نمی دانم . من حتی نمی دانم از کجا شروع کنم . یکبار به الی گفته بودم من مثل یک ویرگول مبهمم .حالا فکر می کنم حتی ویر گول هم سر و ته مشخصی دارد . می دانید بودن در یک حباب گاهی خیلی هم خوب است ،کنده شدن از جهان پیرامون ، فارق از بود و نبود ادمها و شلوغی هایشان ،خیلی هم لذت بخش است ، اما راهگشا نیست . این ابهام از درون خواهد ترکید ، حداقل این را می دانم .هوم..می دانم هرگز موفق نمی شوم مثل این ادم های روشن  و خوب زندگی کن در واقع بشوم ، چون شناخت قطعی در ذات من نیست ، علاقه ای هم ندارم که باشد ، دانستن همه چیز باعث می شود انتخاب هایم  محدود  پیش پینی پذیر شوند و دنیا کسالت بار ..اما باید خودم را روشن تر کنم ، وضوح بیشتری به شخصیتم بدهم و بهای بیشتری به دانسته هایم ..بگذار آرام آرام  از کوچک ترین خصوصیاتم شروع کنم.

  • روح پرسه زن
۲۱
ارديبهشت

فمینسم حاکم بر افکار فیلم سازان و رمان نویسان غربی دیگر حال بهم زن شده است . دو خطی بسیاری  از فیلم ها  و رمان های چند سال اخیر این است . یک زن بیمار یا روان پریش یا تصادف کرده  که گیر مرد بد ذات داستان که  شوهرش هم هست افتاده است   و در تلاش است تا نقاب فرشته گون او را کنار بزند و خود و دیگر زنان مظلوم داستان را نجات دهد . اولا این که این نگاه اساسا به نظر من ضد زن  است. در بیشتر این داستان ها زن قهرمان قصه موجودی ضعیف  و وابسته  و روان رنجور است . نمونه اش همین فیلم دختری در قطار  و یا پیشتر از آن فیلم پیش از آنکه بخوابم .و هردوی این فیلم ها برگرفته از رمان های پرفروش هستند . مردان هردوی این فیلم ها افرادی هیولا صفت هستند که تنها به  خاطر شهوت دست به جنایت می زنند.
این سناریو برای من که به شدت تکراری است  . قبلا کتاب هایی مانند بیگانه ای با من است جوی فیلدینگ که آن هم دقیقا همین دو خطی را دارد .جذاب بود . تعلیق ها و داستان پردازی هایشان مخاطب را وادار می کرد داستان را تا انتها دنبال کند. ولی این تکرار احمقانه توسط نویسندگان و فیلمسازان فمینیست انسان را مکدر می کند . روزی بود که فمینست ها واقع گرا تر و  عمیق تر بودند . این روزها فمینسیت ها بر روی استیج های مد قدم می زنند ، برهنه می شوند و همزمان از تسلط شهوانی مردها شکایت می کنند . چه تناقض مسخره ای .چه جهان پوچ  و فریب خورده ای .
-جدای از حرف های بالا  فیلم دختری در قطار حتی نتوانسته به قوت روایی کتابش هم نزدیک شود . پر از پراکنده گویی  و گم شدگی در روایت  بدون ایجاد سرنخ در داستان برای مخاطب . تنها نقطه ی قوت فیلم امیلی بلانت اش است . که مطابق بیستر آثارش خوب ظاهر شده است .

  • روح پرسه زن
۱۷
ارديبهشت

افتادن در عمق تنهایی و دست و پا زدن در آن . کامل بودن همه چیز و بی نقص بودن وجوه زندگی آن گردابی است که انسان ها بعد از دست یابی به خواست های مادی شان در آن می افتند . این خواست های مادی لزوما حد اعلای آن نیست . همین که احساس بی نیازی نسبی داشته باشی  و  برای رسیدن ه رویاهای اجتماعی و فرهنگی و معنوی ات چیز دیگری از جنس پول امکانات نیاز نداشته باشی . این حد از بی نیازی منظورم است . مثلا برای یک نویسنده یا محقق همین که خانه ای داشته باشد دور از جمعیت آدم ها  و یا میز تحریری راحت و صندلی راحت تر و یک لپ تاپ تر و تمیز  و سکوت و سکوت   و یخچالی که مایحتاج زندگی سرخوشانه را توی خودش جا داده باشد  و یک قهوه ساز کوچک . خیلی کوچک. وقتی نویسنده ای و  و چنین شرایطی داری اما هنوز نمی توانی بنویسی و تمرکز کنی   و دایما دور خودت بپیچی و غصه بخوری و بی خوابی و بی اشتهایی بکشی یعنی دچار سندرم کامل بودن همه چیز شده ای.

در یکی دوسال گذشته ام عمیقا دچار این سندرم بوده ام . همه امکانات ام عالی بود . نه دغدغه ی خاص ، نه مشکل مادی یا خانوادگی یا اجتماعی خاص  نه بیماری جسمی  و امراض روحی شناخته شده ..هیچ کدام . همه یچیز بریا این که بتوانم خودم را در کارم بالا بکشم بیش از حد نیاز فراهم بود . اما من نبودم . هرروز می ایستادم جلوی آینه و صدبار می گفتم : آخه لعنتی تو چه مرگته ؟ چه مرگته ؟و مسلم است که هیچ وقت جوابی نگرفتم .گرداب کامل بودن همه چیز احتمالا فقط با کامل نبودن همه چیز خواهد شکست . یک رنجش ، یک دغدغه ، یک ناراحتی و یک خدشه به این حباب شیشیه ای غیر واقعی می تواند دوباره زندگی را شیرین کند . افتادن در مسیر حل مشکلات واقعی انسان را از مشکلات پوچ و ناراحتی های واهی می رهاند  . و این حقیتا لذت بخش است . انسان همانطور که برای ادامه زندگی نیاز به دلایل  ولقعی دارد بریا بهتر زندگی کردن هم نیاز به مشکلات حقیقی دارد.

اما حیوانات شبگرد . چیزی که مرا مدهوش این فیلم کرد . همین مسئله بود. همذات پنداری دیوانه کنندهی با شخصیت اول زن فیلم داشتم . او هم دقیقا دچار  مشکل کامل بودن همه چیز بود . غم کامل بودن بر تمام وجود  و زندگی اش سیطره داشت  و هم چون خوره روحش را می جوید. در جایی از فیلم برادش به او می گوید ، دنیای ما خیلی خوبه ما مشکلات واقغی نداریم . باهاش کنار بیا و گرنه مجبور می شی بری به خارج از این دنیا و با دردهای حقیقی روبه رو بشی .

این فیلم را دوست دارم  و مواجهه ای که زن با درد های حقیقی دارد. انتخابی که اگرچه در انتهای فیلم او را خرد می کند ، اما رهایش می کند . آزادش می کند و روحش را آرام تر می کند .

 

  • روح پرسه زن
۱۶
ارديبهشت
آشنایی با بیشتر نویسندگان محبوبم را از بی بضاعتی دارم . از این که وقتی ایستاده بودم جلوی قفسه های کتاب فروشی  و داشتم دنبال لاغرترینشان می گشتم که احتمالا ارزان ترینشان بود.دستم را روی شیرازه هایشان می کشیدم و غصه می خوردم که چرا نمی توانم آن رمان های چند جلدی فانتزی را بخرم .کتابی که در نهایت قیمتش راضی ام کرد یه داستان بلند صد صفحه بود  که اسمش همینطوری گرفته بودم . اسمش انگار داشت مرا تعریف می کرد و طرح جلدش آن خلوتی بود که انگار توی ذهنم می دیدم . پس از تاریکی اولین کتابی بود از که هاروکی موراکامی نویسنده ی محبوبم خواندم .  ..
به صورت شگفت انگیزی دچار دنیایی شدم که او در داستان هایش توصیف می کرد . به صورت جدی ادبیات سورئال را با نوشته های شگفت انگیز او شناختم و فهمیدم آن سبک هنری محبویم است . چه در داستان نویسی چه هنر های تجمسی علی الخصوص نقاشی .. حرف هایش را می فهمیدم  اتفاقی  که پیش از آن در مواجهه ی با هیچ اثر داستانی به آن برنخورده بودم . کلماتش را گویی از احساسات من سرچشمه گرفته باشد می دیدم . نزدیک و عمیق و ملموس . سوال هایش از هستی  و نیستی و چیستی حسابی به مذاقم خوش می آمد لذیذ بود ...
همه ی اینها فقط بود نیست ،بلکه هست .. هنوز هم هست .تابستان امسال وقتی حسابی خسته بودم از خودم و زمین و زمان و جهان کتاب از دو حرف می زنمش.. را خواندم . دور از واقعیت نیست که بگویم چقدر این کتاب برای روشن کردن موتورم موثر بود . کتابی که سرشار از استقامت است . بی هیچ چاشنی اضافه ای بی هیچ تخیل و هیچ سورئالی ... این کتاب فقط در مورد دویدن بود  و دویدن  و دویدن  و دویدن.
آشنایی با بسیاری از مفاهیم زندگی ام را از بی بضاعتی دارم .

  • روح پرسه زن
۰۶
بهمن

آنچه در لامکان خواهد گذشت همه ی آن چیزی نیست که فکر می کنم یا بدان معتقدم  اما می تواند گوشه ای از آن باشد...

  • روح پرسه زن