کفن
در ادامه ی خانه تکانی ها ، مامان چمدان قدیمی اش را بیرون آورده و محتویاتش را دوباره بازبینی می کند ، دستمال و سجاده و بقچه ی زمان عروسی اش را با آهی که معنایش را نمی فهمم باز و بسته می کند . بسته ی کفنش را بیرون می آورد و برای با هزارم بهم می گوید ، این کفن امه ، یادت نره ، به همه بگو ، دستمال متبرک به قبر حضرت امیر تویش هست و یک مهر تربت . میگه یادت باشه اینا از لابه لای کفن نیافته یه وقت . بهش قول می دهم . کفن بابا را هم می گذارد کنار مال خودش . مال بابا قدیمی تر است . یادگار زمان جبهه است که داده بود کسی برایش از کربلا بیاورد . با زغفران رویش چند آیه قرآن نوشته است. دم عید است نشسته ام و کفن شان را توی دستهام گرفتم و فکر می کنم به آنروزهایی که آمدنشان اجتناب ناپذیر است . البته اگر خودم پیش دستی نکنم . فکر می کنم باید در اولین فرصت یکی بخرم و چیزهایی دوست داشتنی ام را لابهلای پارچه اش پنهان کنم .
- ۹۶/۱۲/۲۸