من آدم حسودی هستم .اگرچه که همیشه انکارش کرده ام اما ، بی شک در تمام احوال جایی در اعماق قلبم پنهان بوده است . جایی که زورش می رسیده تا تنها خودم را زخمی کند و نیشتر زهر آلودش را تنها به تکه پاره های قلب خودم فرو کند. چند رو ز پیش دوستی قدیمی را دیدم و او برایم از شرایط کاری اش گفت. در تمام مدتی که حرف می زد با اشتیاق به دهانش خیره شده بودم و وانمود می کردم دارم تک تک کلماتش را قورت می دهم ، اما ذهنم بعد ازهمان دو دقیقه ی اول ، بعد از شنیدن این که او به چیزی رسیده بود که همیشه ی ارزوی من بوده است ، رفته بود توی رویا و داشت خون می خورد . خون خودم را که از پی نیشتر هیولای کوچک نهان در قلبم بیرون جهیده بود . هیچ وقت اجازه ندادم حسادت باغث آسیب به کسی شود ، هیچ وقت نگذاشتم این ریزه میزه ی بدذات باعث شود به کسی آسیب بزنم و موقعیت کسی را متزلزل کنم . اجازه ندادم بیرون بیاید و صورتم را بدزدد. با خودم مبارزه ها کردم تا توانستم ، وقتی چشمم به موقعیت کاری یا آموزشی خاصی می خورد ، تنها برای خودم برش ندارم . همیشه خوشی هایم را قسمت کردم و تلخی ها را تنها برای خودم برداشتم . اما همه ی این مبارزات باعث نشد این تخم جنّ لعنتی دست از روی قلبم بردارد و خون به جگرم نکند. این روزها از همیشه بدتر است ، اکثر همدوره ها و دوستانم یک پله بالاتر از من ایستاده اند و این مسئله به شدت آزارم می دهد. نمی فهمم کجا ها را اشتباه کرده ام و کجاها به قدر کافی تلاش نکرده ام . فقط دوست دارم این روزها زودتر بگذرد .خیلی خسته ام.