روح پرسه زن و موقعیت های مرزی اش

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

۰۲
خرداد

آدم های سرراست من را می ترسانند . آنهایی که می دانند با خودشان چند چند اند باعث می شوند توی دلم بهم بخورد ، آشوب شود ، نگران شود . تا مدت ها فکر می کردم آدم بودن یعنی همین ندانستن ها و دو به دل بودن ها . چطور می شود آدم ها دقیقا بدانند چه می خواهند بشوند کار سختی است. می شود یک سری هدف مشخص کرد ، چندتا برنامه برای اینده چید ولی این که عمیقا  و دقیقا بدانی به کجا می خواهی بروی ،اووف این کار واقعا مشکل است. فکر می کردم همه همینطورند ، همه مثل من در یک سرگردانی نسبی دست و پا می زنند ، کم تر بیشتر شاید ولی قطعا سرگردانند . بعدها آدم هایی را دیدم که این طور نبودند ، در واقع نزدیک تر شدن به دیگران مرا ملتفت این قضیه کرد که حسابی از دنیا و مافیهایش پرتم . آن قدر عقب مانده بودم که در مواجهه با این ادمهاگنگی ام را به رو بیاورم .گرچه برخوردم با دنیای جدید باعث یک شکنجه طولانی مدت  و بی خوابی های شبانه و به دوش کشیدن بار کشف درونیات و جبران این عقب ماندگی از دانستن همه چیزشد،اما تا حدودی توانستم بعضی چیز ها را برای خودم روشن کنم . آینده برایم واضح تر شده بود و سعی کرده بودم ناصافی های خواسته هایم را بتراشم و چیزهای شسته رفته تری بیرون بکشم .سال ها از آن  موقع می گذرد .بعد از مدتها یکی از قدیمی ترین دوستانم را دیدم . ملاقات دو ساعته با او مرا  به قدر شش هفت سال به عقب پرت کرد. به طور غیر قابل باوری فهمیدم که من هنوز همان آدم مبهم قبلم ؛ من هنوز در مورد همه چیز مردد  و نامطمئن بودم و س (دوست قدیمی ام )مظهر یک آدم خود شناخته روراست بود که دقیقا می دانست کجای دنیا ایستاده است، مثل کف دستش تمام اندرونش را می شناخت ، گذشته اش را می دانست و اینده برایش گرچه ناشناخته اما مبهم نبود .  روابط اش مشخص ، حد و مرز های مذهبی و سیاسی و اجتماعی اش هم مشخص بود . او کاملا دایره ای زندگی اش را به راحتی دور خودش ترسیم کرده بود و روز به روز با شناخت بیشتر جهان دایره اش را وسعت داده بود و می داد. من اما...نمی دانم نقطه ی ابهام من دقیقا از همینجا شروع می شود، از همین من ...نمی دانم . من حتی نمی دانم از کجا شروع کنم . یکبار به الی گفته بودم من مثل یک ویرگول مبهمم .حالا فکر می کنم حتی ویر گول هم سر و ته مشخصی دارد . می دانید بودن در یک حباب گاهی خیلی هم خوب است ،کنده شدن از جهان پیرامون ، فارق از بود و نبود ادمها و شلوغی هایشان ،خیلی هم لذت بخش است ، اما راهگشا نیست . این ابهام از درون خواهد ترکید ، حداقل این را می دانم .هوم..می دانم هرگز موفق نمی شوم مثل این ادم های روشن  و خوب زندگی کن در واقع بشوم ، چون شناخت قطعی در ذات من نیست ، علاقه ای هم ندارم که باشد ، دانستن همه چیز باعث می شود انتخاب هایم  محدود  پیش پینی پذیر شوند و دنیا کسالت بار ..اما باید خودم را روشن تر کنم ، وضوح بیشتری به شخصیتم بدهم و بهای بیشتری به دانسته هایم ..بگذار آرام آرام  از کوچک ترین خصوصیاتم شروع کنم.

  • روح پرسه زن